ادبیات و شعر
صفحه 1 از 1
ادبیات و شعر
دوستی
دوستـي يعني صـداقت داشتن
خستگي از دوش هم برداشتن
دوستـي را گـر تو بـاور داشتي
صد هـزار آييـنه در بر داشتي
درتو خورشيد صداقت مي شكفت
در دلـت نور رفـاقت مـي شكفت
كاش مي شد كلبه اي در ماه داشت
تـا به خورشـيد حقيـقت راه داشت
گـر بيــايي بـا چــراغ دوستي
مي رويم اينك به باغ دوستي
مي رويم آنجا كه شهر شادي است
آن طرف ها كه پُـر از آبادي است
شـوق مي آيـد به استقبـال تو
رنگ شادي مي زند بر بال تو
غنچه ها تك تك سلامت مي كنند
نغـمه خوانـان شادكـامت مي كنند
يك سبد مضمون نابت مي دهند
سـاغـري از آفتــابـت مي دهند
مي شوي اين گونه مهمان غزل
مي نشـيني بـر سر خـوان غزل
مي خوري تصوير و احساس و خيال
مـي شـوي سيـــراب از شعـر زلال
از تـخيـل ذوق تـو پـُر مي شود
راه شعر آنجا ميان بُر مي شود
مي شوي يك پارچه مضمون ناب
مي دود در جسم و جانت التهاب
دل وجودت را به آتش مي كشد
تار و پودت را به آتش مي كشد
آه، از اين شعله جانت سير باد
آتش اين شعلـه دامن گير باد!
كاش مي شد روشنائي را چشيد
تكـه اي از مـاه را مي شد جويد
كــــاش مـي شد خويشتـن را بشكنيم
يك شب اين تنديسِ « من » را بشكنيم
بشكنيم اين شيشه ي صد رنگ را
ايـن تغـافل خــانـه ي نيـرنگ را
آسمـــان دوستـي آبــي تـر است
شب در اين آئينه مهتابي تر است
من نمي گويم كسي بي درد نيست
هر كسي دردي ندارد مـرد نيست
ليك مي گويم كه فصل سوختن
آب را هـم مـي تــوان آموختن
خنده را چون مي توان ترميم كرد
غصه را هـم مي توان تقسيم كرد
گر خطر مي بارد از اين فصل درد
دوستـي را بــايـد اول بيمـه كـرد
عشق با لبخند مردم زنده است
زندگـي هم با تبسّم زنده است
كاشكي مي شد صميمي تر شويم
در محـبّت ها قــديمـي تر شويم
روزهـاي روستــا يـادش بخير
خنده هاي سبز و آبادش بخير
هر كه مي آمد بـه باغ دوستي
مي گرفت آنجا سراغ دوستي
آه، مـن بــا او رفـاقـت داشتم
من به آن آيينه عادت داشتم
كاش مي شد باز برگرديم آه ...
عشـق را بـا خـود نياورديم آه ...
دوستـي يعني صـداقت داشتن
خستگي از دوش هم برداشتن
دوستـي را گـر تو بـاور داشتي
صد هـزار آييـنه در بر داشتي
درتو خورشيد صداقت مي شكفت
در دلـت نور رفـاقت مـي شكفت
كاش مي شد كلبه اي در ماه داشت
تـا به خورشـيد حقيـقت راه داشت
گـر بيــايي بـا چــراغ دوستي
مي رويم اينك به باغ دوستي
مي رويم آنجا كه شهر شادي است
آن طرف ها كه پُـر از آبادي است
شـوق مي آيـد به استقبـال تو
رنگ شادي مي زند بر بال تو
غنچه ها تك تك سلامت مي كنند
نغـمه خوانـان شادكـامت مي كنند
يك سبد مضمون نابت مي دهند
سـاغـري از آفتــابـت مي دهند
مي شوي اين گونه مهمان غزل
مي نشـيني بـر سر خـوان غزل
مي خوري تصوير و احساس و خيال
مـي شـوي سيـــراب از شعـر زلال
از تـخيـل ذوق تـو پـُر مي شود
راه شعر آنجا ميان بُر مي شود
مي شوي يك پارچه مضمون ناب
مي دود در جسم و جانت التهاب
دل وجودت را به آتش مي كشد
تار و پودت را به آتش مي كشد
آه، از اين شعله جانت سير باد
آتش اين شعلـه دامن گير باد!
كاش مي شد روشنائي را چشيد
تكـه اي از مـاه را مي شد جويد
كــــاش مـي شد خويشتـن را بشكنيم
يك شب اين تنديسِ « من » را بشكنيم
بشكنيم اين شيشه ي صد رنگ را
ايـن تغـافل خــانـه ي نيـرنگ را
آسمـــان دوستـي آبــي تـر است
شب در اين آئينه مهتابي تر است
من نمي گويم كسي بي درد نيست
هر كسي دردي ندارد مـرد نيست
ليك مي گويم كه فصل سوختن
آب را هـم مـي تــوان آموختن
خنده را چون مي توان ترميم كرد
غصه را هـم مي توان تقسيم كرد
گر خطر مي بارد از اين فصل درد
دوستـي را بــايـد اول بيمـه كـرد
عشق با لبخند مردم زنده است
زندگـي هم با تبسّم زنده است
كاشكي مي شد صميمي تر شويم
در محـبّت ها قــديمـي تر شويم
روزهـاي روستــا يـادش بخير
خنده هاي سبز و آبادش بخير
هر كه مي آمد بـه باغ دوستي
مي گرفت آنجا سراغ دوستي
آه، مـن بــا او رفـاقـت داشتم
من به آن آيينه عادت داشتم
كاش مي شد باز برگرديم آه ...
عشـق را بـا خـود نياورديم آه ...
ashkemah- مدیر ارشد
- تعداد پستها : 7
Join date : 2010-02-22
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد